قصه کودکانه چطوری پرواز کنم
قصه کودکانه چطوری پرواز کنم
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه چطوری پرواز کنم
روزی روزگاری دوتا دوست بودند. همیشه همه کارهاشون رو با هم میکردند.
با هم ساز میزدند. بادبادک بازی میکردند. شطرنج بازی میکردند و خیلی کارهای بامزه و خوب دیگه.
تا اینکه یه روز پنگوئن با خودش گفت:
یه کار خیلی مهم هست که دلم میخواد خودم تنهایی بکنم. پرواز!!!
آره. پنگوئن دلش میخواست پرواز کنه. بعدش شروع کرئ به تکان دادن بالهاش.
ولی بالهایش اصلا به درد پرواز کردن نمیخوردند.
اما پنگوئن دستبردار نبود. پریدن رو از جاهای مختلف امتحان میکرد.
و باز هم به تلاشاش ادامه داد. ولی بیفایده بود.
طولی نکشید که دیگه هیچ راهی به ذهناش نمیرسید.
آخه اون و پسرک دوتایی حتی بستن بادبادک و یه توپ بزرگ و پریدن از یه جایی رو امتحان کرده بودند.
حتی پسرک پیشنهاد کرد که با هواپیمای اون پرواز کنه.
ولی موتور هواپیما از آخرین باری که با اون پرواز کرده بود دیگه تعمیر نشده بود.
تازه پنگوئن دوست نداشت اینطوری پرواز کنه.
دلش میخواست خودش بتونه از پس اینکار بربیاد.
اون دلش میخواست خودش بتونه بال بزنه.
خلاصه پنگوئن و پسرک با همدیگه کمی مطالعه کردند و دیدند دیگه هیچچارهای وجود نداره.
اینجوری شد که پسرک و پنگوئن گفتند:
دیگه وقتاش رسیده از کسی بخواهیم کمکمون کنه. و به راه افتادند.
چیزی به چشم پنگوئن خورد و فهمید که شانس به اونها رو کرده.
یه آگهی روی دیوار یه ساختمون. توی آگهی نوشته بود: “شده دلتون بخواد پرواز کنید؟”
پنگوئن اونقدر هیجانزده شد که یه کلمه هم حرف نزد و فوری از اونجا دور شد.
پسرک نمیدونست پنگوئن کجا رفته. پسرک همهجا دنبال پنگوئن گشت.
حتی یه لحظه خیال کرد دوستاش رو دیده!!!
اما هیچکدوم از اون پنگوئنهایی که توی باغوحش بودند و آکواریوم بودند دوست اون نبودند.
و هیچکدومشون هم بازی محبوب پسرک رو بلد نبودند.
توی همین طمان پنگوئن جایی رو که میخواست پیدا کرد و فوری استخدام شد.
خیلی زود باید آماده پرواز میشد ولی یکدفعه فهمید که از دوستش خبری نیست و خودش هم نمیدونه باید چجوری به خونه برگرده.
پنگوئن گم شده بود. کمی که از شب گذشت دیگه کاری از دست پنگوئن برنمیومد.
فقط دلاش برای دوستش تنگ شده بود.
پسرک هم از بس نگران دوستاش بود خواباش نمیبرد.
اون از پنجره به ماهی که توی آسمون بود نگاه میکرد و به پنگوئن فکر میکرد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا