قصه کودکانه مادربزرگ جادو میکند
قصه کودکانه مادربزرگ جادو میکند
قصه کودکانه مادربزرگ جادو میکند حکایت آشنایی سوزی کوچولو که مادربزرگ جادوگری دارد با مرد خیاط کوتولهای است که باید برای شاهزاده خانم لباس مهمانی بدوزد و..
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
قصه کودکانه مادربزرگ جادو میکند
یکی بود یکی نبود در سرزمین قصهها دختر کوچولویی بود به اسم سوزی.
سوزی یه مادربزرگ داشت که خیلی اونو دوست داشت.
هر روز وقتی سوزی از مدرسه به خونه میومد مادربزرگ کنار آتیش نشسته بود و چیزی میبافت.
مادربزرگ اونقدر تند میبافت که بعضی وقتها به نظر میرسید میلهای بافتنی در نور آتش جرقه میزنند.
مادربزرگ میگفت:
میدونی، من یه جادوگر هستم.
هروقت مادربزرگ این حرف رو میزد سوزی میخندید چون مامانبزرگ اصلا شبیه جادوگرها نبود.
اون همیشه لبخند میزد و چشمهای مهربونی داشت.
در ضمن اون هیچوقت مثل بقیه جادوگرها لباس مشکی نمیپوشید!!!
وقتی هم مادربزرگ حواسش نبود سوزی یواشکی نگاهی به داخل کمد میانداخت.
اون میخواست ببینه جادو یا کلاه جادوگری پیدا میکنه!!!
اما اون هیچوقت حتی کتاب وردهای جادوگری پیدا نکرد.
روزی سوزی به مامانبزرگش گفت:
مامانبزرگ من اصلا باورم نمیشه که شما جادوگر باشی. مادربزرگ جواب داد:
عزیزم؛ اما من جادوگرم. بالاخره یه روز وردی میخونم و هروقت اون روز برسه تو میفهمی در اون روز میلهای بافتنی من خوشون شروع به بافتن میکنن عزیزم.
از اون روز به بعد سوزی خیلی مراقب میلهای بافتنی مامانبزرگش بود.
اما اونها آروم و بیحرکت در سبد کامواها افتاده بودند.
یه روز که سوزی در باغ حیاطشون بازی میکرد صدای گریهای شنید.
انگار صدا از زیر درخت بزرگ گوشه باغ میومد.
اون به طرف درخت رفت.
هرچی نزدیکتر میشد صدای گریه بلندتر میشد اما اون کسی رو اونجا نمیدید.
بعد نگاهی به پاهایش انداخت.
کنار پاهای سوزی یه دونه مرد خیلی کوچولو با یه لباس خیلی خوشگل و جلیقه زرد و کفشهای سگکدار نشسته بود.
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا