قصه کودکانه مرد، پسرش و الاغش
قصه کودکانه مرد،پسر و الاغش حکایت پدر و پسری است که میخواهند به بازار بروند و الاغشان را بفروشند اما در طول مسیر با حرف و حدیثها و گفتههای مردم مواجه میشوند و هر کس چیزی میگوید تا اینکه . . .
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه مرد، پسرش و الاغش
مردی با پسرش به شهری میرفتند. آنها میخواستند الاغشان را در شهر بفروشند.
و برای اینکه الاغ خسته به نظر نرسد پشت سر الاغ پیاده میرفتند.
آنها فکر میکردند اگر سوار الاغ شوند الاغ خسته میشود و کسی آن را نخواهد خرید.
و به همین دلیل بود که الاغ در جلو بود و آنها به دنبالش به سمت شهر میرفتند.
در راه به چند پیرزن برخوردند که کنار جاده ایستاده بودند. یکی از آنها گفت:
آنجا را ببینید. چه مرد احمقی که پسر خود را پیاده در این جاده به دنبال خود میکشاند در حالیکه یک الاغ قوی دارد که میتواند پسر را سوار آن کند.
مرد که از حرف پیرزن ناراحت شده بود برای اینکه جلو دهان مردم را ببندد و آنها فکر نکنند که او دیوانه است پسرش را سوار الاغ کرد و خودش پیشاپیش الاغ به راه افتاد.
مرد خوشحال بود از اینکه توانسته بود جلوی حرف مردم را بگیرد.
کمی که راه رفتند چند پیرمرد را دیدند که زیر یک درخت در کنار جاده نشسته بودند.
یکی از آنها گفت:
آنجا را ببینید. چه پسر خودخواهی. خودش سوار الاغ شده درحالیکه پدرش پیاده راه میرود.
و سپس پیرمرد به پسر گفت:
پیاده شو. پیاده شو و بگذار پدر پیرت سوار شود.
پسر برای خوشحال کردن پیرمرد از الاغ پیاده شد و اون نمیخواست دیگران فکر کنند اون پسر خودخواهی است.
به این ترتیب مرد سوار الاغ شد و پسرش پیاده جلوی الاغ راه افتاد.
پسر خوشحال بود که توانسته جلوی حرف دیگران را بگیرد.
پس از مدتی به چند کارگر کنار جاده برخوردند.
یکی از کارگرها قاه قاه خندید و گفت:
آنجا را ببینید. چه پدر و پسر بیفکری. دونفر به راحتی میتوانند سوار الاغ شوند در حالیکه پسر پیاده راه میرود و آنیکی سوارش شده است.
آیا بهتر نیست که هر دو سوار الاغ شوید؟
….
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا