قصه کودکانه پادشاه و جادوگر
قصه کودکانه پادشاه و جادوگر داستان جادوگری است که در شهری زندگی میکند و همه ساکنین را اذیت میکند. او پیغامی برای پادشاه میفرستد تا اگر پادشاه شرط او را بپذیرد از شهر برود و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه پادشاه و جادوگر
پادشاه به خدمتکارهایش گفت:
وای خدای من این جادوگره بچهها رو اذیت میکنه.
اون باعث میشه گربهها پارس بکنند و سگها جیک جیک بکنند.
و حالا این جادوگره پیام فرستاده.
سم با صدای بلند شروع به خواندن پیغام کرد:
امروز برای دیدن شاه به قصر میام؛ اگه پادشاه بتونه اولین فکر منو بخونه من همیشه از شهر میروم.
اگر نتونه من پادشاه شهر میشوم.
پادشاه گفت:
کاش میشد جادوگر برای همیشه از شهر میرفت.
سم داشت به تاج پادشاه و شنل قرمزش نگاه میکرد.
پادشاه گفت:
خدای من سم، یه کاری بکن.
سم پیشخدمتی را صدا کرد و گفت:
وقتی که جادوگر آمد اون رو پیش من بیار.
پادشاه گفت:
سم، تو چطور میتونی بیخیال باشی و لبخند بزنی؟
جادوگر هنگامی که رسید لبخندی زد و نگاهی به تاج و شنل پادشاه کرد.
جادوگر گفت:
پادشاه، میتونید بگید من الان به چی دارم فکر میکنم؟
صدایی پاسخ داد:
تو فکر میکنی که من پادشاه هستم این اولین فکری هست که تو کردی. نه؟
جادوگر گفت:
آره ولی . . .
تاج و شنل بر روی زمین افتاد و سام بیرون اومد.
اون گفت:
تو فکر کردی که من پادشاه هستم.
جادوگر بسیار عصبانی شد. اون فریاد کشید:
تو منو گول زدی. من از اینجا میروم.
و برای همیشه شهر رو ترک کرد.
پادشاه گفت:
بالاخره صلح برقرار شد سم. تاجام رو بیار.
سم لبخندی زد و گفت:
البته قربان.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا